بابا یبار با ناراحتی گفته بود برادر که نداشتم....خیال کردم بچه هام بزرگ میشن ، برادرم میشن..
پ ن :برادر داشتا...برادری نکردن براش...
پ ن ۲: اونروز نمیدونم چرا انقد دلخور بود..
پ ن ۳: نمیدونم چرا الان یاد اون حرفش افتادم...فقط میدونم دلم یهو خیلی خواستش..
پ ن ۴: حالت خوب باشه و لحظه هات به عشق:)
پ ن۵:حواستم باشه بهم *_*
+اون دیگ تو گذشته ست...من به گذشته اهمیتی نمیدم..
آینده هم دیگ برام اهمیتی نداره
_هاه...پس به چی اهمیت میدی تامی؟
+یک دقیقه..
دقیقه ی سرباز ها..
توی مبارزه تنها چیزی که داره همینه..یک دقیقه از هر چیزی اونم یک دفعه
و بقیه ی چیزای قبلش هیچ ارزشی نداره..
چیزای بعدش هیچ ارزشی نداره
هیچی در مقایسه با اون یک دقیقه ارزشی نداره..
_peaky blinders _
خعیلی زیبا بود این قسمتش:(((
اموز روز خوبی بود....کلی غر دارم ک چرا هنوز فیلمامو ندیدم ...
اما خوشحاااالمممممم...
یاد گرفتم ک نترسم...ازین بهتر چی آخه:))
خیلی وقت بود به خودم اجازه ی تنها شدن نداده بودم...الان خوبه^^
آها...یه بارون ریز و نرمیم زد امروز....هوا خنک شده بود...و چقد بوی خاک خیس خورده میچسبه:))
در ادامه اینک...
فعلا هییچ:/
حرف ندارم که...والا:|