-
حرفای جامونده
1398,04,10 00:00
نه که الان نوشتنم بیاد.... نشستم جلو تلویزیون و پامو انداختم رو پام و دارم هی فکر میکنم و هی فکر میکنم و هی فکر میکنم... +زنگ نزدم ب مشاورم....زیبا گفته میخوای همینجا بری پیش یه روانپزشک خوب؟؟؟ و خب نمیشه...چون دو ماه دیگ برمیگردم تهران... +آها...یه چیزی بگم؟؟؟ دیگ عصبانی نبودم...تا اینک امروز یه چیزیو دیدم...نه ک...
-
.
1398,04,08 16:43
الان ک همه چیو دی اکتیو کردم شاید یذره حالم بهتره:)) +نوشتنم نمیاد...
-
حرفای جامونده
1398,04,08 01:55
وقتی عصبانیم از یکی باید باهاش حرف بزنم...عجیبه، ک هر کسی ک ذره ای منو میشناسه اینو میدونه... میدونی و گم شدی الان؟؟؟؟ +عصبانیتم کمتر شد.... +نه نشد:((( +امشب از اون شبای دیوونه کنندسسستتتت. +امروز بابا خودشو لوس کرده بود...پوستش سوخته بود تو آفتاب و کلی تا شب ،ازین چیز میزا مالوندم ب صورتش ک خوب شه پوستش...بچم...:))...
-
:((
1398,04,08 01:08
عصبانیم.... انقد زیاده ک حتی نمیتونم توضیح بدم....حتی نمیتونم کمکی بکنم برای حلش...حتی نمیدونم چیکار باید بکنم...هییچی... فقط عصبانیم... +آخخخخ ک هر بار تصمیم میگیرم اولین پست وبلاگمغر نباشه و هست:(((