امروز...دلم آروم و قرار نداشت خب؟؟؟ بودم بیرون....نزدیکای نه رسیدم خونه....گوشیمم همرام نبود...
تا رسیدم زنگ زدم بهت....خواستم فکر کنم ک اصلا چی بگم...ک اصلا چرا زنگ زدم وقتی خودم گفتم نباش...یهو صدای تو بود و دنیام رنگی شد:))
قط ک کردم حس کردم چقد احمقم....چرا حرفامو نزدم خب؟؟
فک نکنی خل و چلما:)) دلتنگی و نشنیدن طولانی صدات آدمو دیوونه میکنه:)))
خلاصه ک دلخورم و برطرف نشده:))
از تظاهر به منطقی بودنِ احمقانت هم بدممیاد...ببخش که اینو گفتم:(
خلاصه ک من خواستم تو بری اما دوست داشتنت نمیره:))
و این حالو اولین باره تجربه میکنم....اولین بار ک نه...دروغ چرا:))
اما این اولین باره ک تویی هستی که اونقدر نزدیکی...که با رفتنت دنیام میریزه بهم..
اصلا چیه این حرف زدن:)) ادامه ندم...
تو را عاشقم:) همین...
امااااااا....خبر خوش اینکههههه...یاد گرفتم رفتن و نبودن آدم خوبای زندگیمو...و اینبار قول میدم باز اشتباه نکنممممممممم...
آها آها....تو تمام تمام منی...بیشتر از تمام من؛)
خب اینکهههه...آرومتره دلم....منتظر نیس دیگ..
درسته میگفتم منتظر نیستم اما بودم:|||| خلاصه ک الان احتمالا به خودم دروغ نمیگم:دی
شب به عشق:)